Dastan Goo داستان گو
فرصتی برای گوش دادن به سرنوشت مردم دنیا
نٓۚ وَٱلۡقَلَمِ وَمَا يَسۡطُرُونَ
از خداوند به اندازه ی دارایی اش بخواهید نه به اندازه ی رویاهایتان خداوندی که صاحب آسمانها و زمین است هیچ چیز خارج از اراده اش نیست از او غير ممكن طلب کنید. ❤️
کانال ما شامل داستان و اتفاقات واقعی از سرنوشت و داستان زندگی افراد است که یا ارسال شده اند یا از پرونده مدد کاران اجتماعی و مشاوره اقتباس شده اند .
🎙
تمامی داستان ها و سرنوشت ها واقعی هستند و ما هیچ دخل و تصرفی در آنها نداریم . برای حفظ حریم خصوصی افراد,,, اسامی تغییر می کنند
#podcast
داستان گو
Dastan gou
ارتباط با من
t.me/Nooradastan
داستانی هیجانانگیز فرستنده آقا هستند : بعد از بیست سال فهمیدم #داستان_زندگی
قسمت دوم زندگی بهنوش .
داستانی باور نکردنی ارسالی از طرف شما . از شنیدنش حسابی جا میخوری
داستان زندگی ارسال شده : نامزدم که دختر عموم بود از دنیا رفت و ....#داستان_زندگی
از شنیدنش حسابی شگفت زده میشی ناباورانس / داستان زندگی
داستانی که شاید برای شما هم اتفاق بیافتاد ولی باور نکنید .../پادکست داستان
داستان واقعی : دوسش داشتم و کار دستم داد
داستان زندگیای که باور نمیکنی : مادرماینقد از من بیزار بود که منو داد به عمهم ....
کلا در باورمنمیگنجید اون کی باشه خودش بود بیس سال بود میشناختمش .... /داستان ارسالی
سرنوشت ارسال شده ؛ پادکست داستان زندگی : همسر طمع کار من ...
داستان ارسال شده : از دیدن حلقه ای که فک میکردم برای منه نشستم به گریه کردن چون ... /سرنوشت ارسالی
ز.نمو خیلی دوسش داشتم اما کاری کرد که / پادکست داستان زندگی ارسالی
داستان واقعی ارسال شده : طلای مامانمو دادمتا خونه بگیره و بیاد خواشتگاریم
خودم ته داستان از شنیدنش حسابی غافلگیر شدم ، شنیدنیه واقعا
روایتی شنیدنی : مننمیخواستمش اما اوننمیفهمید و اصرار داشت تا اینکه ...
داستان واقعی : توراه محضر بودم ک پیام رو خوندم ...
سرنوشت ارسال شده : همسرم نقطه مقابل برادرش بود و من حسایی بش داشتم
سرنوشت یلدا از اون حرفشون حسابی جا خوردم...
داستان ارسالی : همسزم به من هیچ ارزشی نمیذاشت
روایت شنیدینی امروز ثرنوشتی قدیمی ... ارسالی از نوه شون
سرگذشتی بسیار دلنشین : خانوادم بم خرجینمیدادن منم
سرگذشت منو خواهرم ، شش سال بعد فهمید ....
داستان ارسالی : نمیتونستم قبول کنم بعد اینهمه سال اعتماد ..../زندگی اجتماعی
داستان ارسالی : بهمگفت تو باید جای عروس بشینی
سرگذشت واقعی : بعد از پیامپسر خالهم زندگیم تعقیر کرد و غم عالم رو دلمنشست ..
روایت ارسالی : ز. نش ی عالمه طلا داشت لجمگرفته بود نقشه کشیدم که
داستان ارسالی : جاریم رو دیدم که با اون ارایش اومده مراسم داداشم
روایتی شنیدنی و متفاوت از شنیدنش جا میخورید ...