Najvaye Hekayat نجوای حکایت
آغاز با یاد خدایی که قصهی همهی دلها رو مینویسه 🌿
سلام به شما دوستای خوب و همراهان نجوای حکایت 🎙️
اینجا دنیاییه از روایتهای واقعی و دلپذیر از زندگی آدمها؛ لحظههایی که گاهی اشکتو درمیارن، گاهی لبخند رو روی لبت مینشونن، و گاهی فقط باعث میشن به زندگی از زاویهی تازهای نگاه کنی.
ما اینجاییم تا صدا و احساس رو به هم گره بزنیم و هر شب با یک حکایت تازه، چند دقیقه آرامش و تأمل بهتون هدیه بدیم.
🕰️ هر شب ساعت ۱۱ منتظرتونیم با یک داستان جدید از دل زندگی.
اگر حس خوبی گرفتین، سابسکرایب و اشتراکگذاریتون میتونه کمک بزرگی برای ادامهی مسیر ما باشه ❤️
با نظرات و پیشنهاداتتون، نجوای حکایت رو گرمتر و بهتر بسازید.
📢 ارتباط با ما بهزودی از طریق تلگرام، اینستاگرام و سایر شبکهها فراهم میشه.
⚠️ تمامی محتواهای این کانال حاصل تولید اختصاصی «نجوای حکایت» هست. بازنشر بدون ذکر منبع، مجاز نیست.
#نجوای_حکایت
#قصه_واقعی
#حکایت_زندگی
#داستان_شنیدنی
داستان واقعی:اولین دیدار پاییزیمون... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: خونه متروکه... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: رفته بودیم مهمونی که ....#داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: بعد عروسیم، مادر شوهرم ازم پرسید... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی:شوهرم اومد پیشم گفت... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: مادر شوهرم... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی:هیچوقت فکر نمیکردم نجات دادن یه آدم،یعنی نابود کردن خودم#داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: غمگین ترین داستانی که تابحال گوش میدی همینه 😢 #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: این حکایتو از دست نده 😢 #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی:شوهرم دسته بزن داشت ... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی:منشی دفترکار شوهرم... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی:به دیدن خانواده شوهرم در تبریز رفته بودیم... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: شاید برای شما هم پیش بیاد، حتما گوش بدید عالیه 😍 #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: شوهرم و من به مهمونی دعوت بودیم که...#داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: سالگرد ازدواجمون بود که کلی ذوق داشتم...#داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان شب:شب خواستگاری خواهرشوهرم... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان شب: داستانی بینهایت جذاب و قشنگ که حالتونو خوب میکنه...#داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان شب:سوگلی عمارت خان شدم... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان شب :چون شاغل بودم دخترمو پیش مادرشوهرم میزاشتم ولی بعدش فهمیدم#داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان شب:خیلی قشنگه که... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان شب :دختر بودم و یه شب... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: بسیار آموزنده...#داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: داستان ارسالی، متفاوت ترین داستان عمرتو گوش بده...#داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: شوهرم... #داستان_واقعی #پادکست #داستان
داستان واقعی: کلفت خونه خان بودم.. #داستان_واقعی #پادکست #داستان