داستان های پر رمز و راز
پشت هر داستان رازی نهفته است
به دنیای پررمزو راز داستان ها خوش آمدید!
در این جا هر هفته داستان های هیجان انگیز ومعمایی راباشما با اشتراک میگذاریم از افسانه های قدیمی تا داستان های معاصر .هرکدام پر از رمز و راز وشگفتی هستند .با ما همراه باشید و به جست و جوی حقیقت دردل این داستان ها بپردازید .نظرات و پیشنهادات شما برای ما ارزشمند است .پس فراموش نکنید که با ما در ارتباط باشید .
داستان
#داستان
#پاکدست
#شب_روایت
داستان
داستان واقعی
داستان انگیزشی
داستان صوتی فارسی
داستان فارسی جدید
داستان کوتاه
داستان صوتی
رمان صوتی عاشقانه
رمان
مشاوره
اسم کانال
پادکست
پادکست داستان صوتی
پادکست داستان فارسی
داستان واقعی عاشقانه
#پادکست_فارسی
#پادکست_صوتی
#padcast
#پادکست_داستان_صوتی
#داستان_واقعی
#رمان
#واقعیت
#داستان_های_واقعی
داستان کوتاه
قصه های واقعی
Story
Persian story
New story
داستان های پر رمز و راز

داستان واقعی:مادربزرگ .نوه دختری ۱۵ سالش

داستان واقعی .پشت خیانت مهری .راز یک خیانت.ت مر..گ.با.رر

داستان زن چادری که تو خیریه کار میکرد.. قسمت دوم واخر

داستان زن چادری که تو خیریه کار میکرد..

داستان واقعی :اون فقط یک برادرشوهر نبود...

داستان واقعی: وقتی نویسنده رازها رو لو داد

داستان واقعی: وقتی نویسنده رازها رو لو داد

داستان واقعی :وقتی عشق قدیمی به قیمت نابودی زندگی تمام میشود....

داستان واقعی :وقتی کامران اومد خونه ...

داستان واقعی :با دختر خالم رفتیم باغ واونجا ...

داستان واقعی :مامانیم خیلی خوب بود ....

داستان واقعی :کارگر افغان اومد خونمون و...

داستان واقعی :وقتی شوهرم خونه بود پسر داییم باهام ....

داستان واقعی :به بهونه دلداری دادن.... #داستان #خیانت

داستان واقعی : وقتی وارد خونه شدم وای نمیدونید که چکار کرده بود برام...#داستان #حکایت

داستان واقعی :زن خوشگل همسایه وقتی خم شد منم ....#داستان #پاکدست

داستانواقعی :سلطان دوست شوهرم نمیتونستم تحمل کنم ولی اون ...

داستان واقعی :همینجور که داشت صحبت میکرد یواش یواش بهم نزدیک شد و ...

داستان واقعی:بلایی به سرش آوردم که ....

داستان واقعی : خواهش میکنم راهنماییم کنید واقعا نمیدونم باید چه کار کنم ؟

داستان واقعی : برادر گفته شوهرم بلایی سرم آورد که مجبور شدم سکوت کنم وحرف نزنم

داستان واقعی :وقتی به خودم اومدم که دیدم...

داستان واقعی : تو خیابون دیدمش خیلی خوشگل بود دنبال رفتم تا اینکه

داستان واقعی: با دوستام خونه نویی رفتیم خونه دوست پسرم اما اونجا اتفاقی برام افتاد که..

داستان واقعی وقتی با دوستام وارد باغ شدیم ....

داستان واقعی: رفتم خونه دوست پسرم درب وباز کرد وگفت به به خانم خانمها چی عجب تشریف آوردین اما بعدش..

داستان واقعی:رفتم خونه مادرزنم ومادرزنم ازم چیزی خواست که ...

داستان واقعی :دختر عموم اومد خونه مادربزرگم وازم چیزی خواست که منم نتونستم ....

داستان واقعی رفتم مطب دکتر دکتر اونجا ... اما شوهرم

داستان واقعی :فکر کرده بود که میتونه قصر دربره اما کورخونده