*داستانی آموزنده؛ فقط یکبار بشنو!*
Автор: ترجمه ساده قران كريم
Загружено: 2025-10-15
Просмотров: 70
پسرم با سرعت از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با پدر و مادر و خواهر و برادرهایم برگشت. همه شروع به گریه کردند و مادرم مردی که در جای من خوابیده بود را در آغوش گرفت و با شدت گریه کرد.
من به سمت او رفتم، سعی کردم او را لمس کنم و با او صحبت کنم تا بفهمانم که هنوز در کنار او هستم، اما مانعی بین من و خواستهام وجود داشت.
به پدر و خواهر و برادرهایم نگاه کردم و سعی کردم صدایم را به آنها برسانم، اما بیفایده بود!
برادرهایم به آمادهسازی برای مراسم جنازه رفتند و پدرم روی صندلی افتاده بود و گریه میکرد. من در حال شوک کامل و افسردگی شدید بودم از وحشت این کابوس آزاردهنده که سعی داشتم از آن بیدار شوم.
سپس شستوشوگر آمد و شروع به شستن آن جسدی کرد که بر رختخواب من افتاده بود. با کمک بچههایم او را در کفن پیچید و در تابوت گذاشت.
دوستان و عزیزان به خانه آمدند و همه با پدرم که در حال فروپاشی بود، در آغوش همدیگر گریه کردند و به خواهر و برادرها و بچههایم تسلیت گفتند و برای من رحمت و برای آنها صبر و آرامش دعا کردند.
سپس تابوت را به مسجد بردند تا بر من نماز بخوانند، و خانه تنها از زنان باقی ماند.
من با سرعت از پشت تابوت به سمت مسجد دویدم، جایی که همسایگان و دوستان جمع شده بودند و پشت امام ایستاده بودند تا بر من نماز بخوانند.
در میان این ازدحام شدید، خود را به راحتی از میان صفوف عبور میدادم، بدون اینکه به کسی برخورد کنم.
امام تکبیر اول را گفت و من فریاد میزدم:
«ای خانواده و ای همسایگان، بر روی چه کسی نماز میخوانید؟!»
«من اینجا هستم، اما شما مرا حس نمیکنید!»
«من صدایتان میکنم، اما شما نمیشنوید!»
«من جلوی شما هستم، اما شما مرا نمیبینید!»
وقتی از آنها ناامید شدم، از آنها کنار رفتم تا نمازشان را بخوانند و به سمت تابوت رفتم. درب تابوت را باز کردم تا به آن کسی که درون آن خوابیده نگاه کنم.
وقتی که صورتش را کشف کردم، چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد و گفت:
«الان نوبت من تمام شد، من به سوی فنا میروم، اما تو به سوی بقایی!»
سپس ادامه داد:
«من بیش از چهل سال با تو بودم، اما امروز مال من به خاک میرود و مال تو به حساب!
و هیچ حسی از خودم نداشتم جز اینکه در تابوت افتاده بودم،
بدون اینکه بر چیزی کنترل داشته باشم.
اندامهایم دیگر به من پاسخ نمیدادند.
دیگر هیچ چیزی نمیدیدم، نمیتوانستم حرکت کنم،
سعی میکردم صحبت کنم اما نمیتوانستم.
فقط صدای تکبیر امام را میشنیدم،
همراه با زمزمههای همراهان جنازه.
بعد صدای خاک که بر من ریخته میشد.
سپس صدای قدمها که از من دور میشدند.
در آن لحظه متوجه شدم که این پایان است.
و شاید آغاز باشد.
آغازِ پایان.
آیا اینطور به این سادگی و بدون هیچ مقدمهای؟!
هنوز خیلی کار دارم،
هنوز خیلی کارهایی دارم که باید انجام دهم،
هنوز بدهیهایی دارم که تسویه نکردهام
و وصیتی برای تسویه آنها نکردهام!
کجا هستند؟!
میخواهم برای انجام کار خیر وصیت کنم
که همیشه به تعویق انداختم،
میخواهم از افکاری که همیشه نمیدیدم، کناره بگیرم.
و کمکم احساس خفه شدن کردم،
سپس صدای قدمهایی را شنیدم
که به سمت من میآمدند.
ای وای! حساب شروع خواهد شد!
این همان چیزی بود که در دنیا به من گفته میشد،
حتماً آنها منکر و نکیر هستند که به سمت من میآیند.
و من همچنان در قبرم فریاد میزدم:
«پروردگارا مرا بازگردان!»
«پروردگارا مرا بازگردان!»
«پروردگارا مرا بازگردان!»
شاید کاری نیکو انجام دهم از آنچه که ترک کردهام!
ولی تنها صدایی که از دعاهایم شنیدم این بود:
«هرگز، هرگز، هرگز!»
و همچنان در این حال بودم تا اینکه صدای نرمی به گوشم رسید که در گوشم همهمه میکرد:
«بابا، بابا ناهار آماده است، بابا.»
چشمانم را باز کردم و دیدم دخترم، نور چشمم، مانند همیشه با لبخندی به صورتم نگاه میکند و میگوید:
«بیا بابا، قبل از اینکه غذا سرد شود!»
با شوق او را در آغوش گرفتم و پیشانیاش را بوسیدم و سپس او را رها کردم تا برود.
و مدتی در تختخواب نشستم و احساس خفگی شدیدی میکردم، دستهایم میلرزید و بدنم عرق میریخت.
به خودم گفتم: «ای نفس، تو بازگشتی، پس به من نشان بده که چه کار نیکی را انجام خواهی داد، قبل از اینکه روزی برسد که تو هرگز نتوانی بازگشت شوی و دیگر جوابی به تو داده نشود... در انجام کارهای نیک پیشی بگیر.»
وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَدًا ۖ وَمَا تَدْرِي نَفْسٌۢ بِأَىِّ أَرْضٍۢ تَمُوتُ ۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ
(لقمان ۳۴)
هیچکسی نمیداند فردا چه چیزی به دست میآورد و هیچکسی نمیداند در کجا خواهد مُرد. یقیناً خداوند دانا و آگاه است.
Доступные форматы для скачивания:
Скачать видео mp4
-
Информация по загрузке: