می دانم شعری از سید علی صالحی با صدای بهزاد جعفرپور در شعر خوانی
Автор: شعر خوانی(دکلمه های بهزاد جعفرپور)
Загружено: 2024-01-10
Просмотров: 330
تا دقیقه ۸.۱۵ شعر سید علی صالحی
از ۸.۱۵ صدای بارش باران دی ماه روستای کرف پشته که خود شعری است
جهت پیگیری کارهایم دگمه subscribe را فشار دهید
ميدانم
حالا سالهاست که ديگر هيچ نامهاي به مقصد نميرسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوري
آن همه صبوري
من ديدم از همان سرِ صبحِ آسوده
هي بوي بال کبوتر و
نايِ تازهي نعناي نورسيده ميآيد
پس بگو قرار بود که تو بيايي و ... من نميدانستم!
دردت به جانِ بيقرارِ پُر گريهام
پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودي؟
حالا که آمدي
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانيست ...!
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوري از ديدگانِ دريا نيست!
سربهسرم ميگذاري ... ها؟
ميدانم که ميماني
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران ميآيد.
مگر ميشود نيامده باز
به جانبِ آن همه بينشانيِ دريا برگردي؟
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه ميشود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نميکني، ها!؟
باشد، گريه نميکنم
گاهي اوقات هر کسي حتي
از احتمالِ شوقي شبيهِ همين حالاي من هم به گريه ميافتد.
چه عيبي دارد!
اصلا چه فرقي دارد
هنوز باد ميآيد، باران ميآيد
هنوز هم ميدانم هيچ نامهاي به مقصد نميرسد
حالا کم نيستند، اهلِ هواي علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوي گريه ميفهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که بارانيست ...!
آن روز نزديک به جادهاي از اينجا دور
دختري کنار نردههاي نازک پيچکپوش
هي مرا مينگريست
جواب سادهاش به دعوت دريانديدگان
اشارهي روشني شبيه نميآيم تو بود.
مثلِ تو بود و بعد از تو بود
که نزديکتر از يک سلامِ پنهاني
مرا از بارشِ نابهنگامِ باراني بيمجال
خبر داد و رفت.
نه چتري با خود آورده بود
نه انگار آشنايي در اين حواليِ ناآشنا ...!
رو به شمالِ پيچکپوش
پنجرههاي کوچکِ پلک بستهاي را در باد
نشانم داده بود
من منظورِ ماه را نفهميدم
فقط ناگهان نردههاي چوبيِ نازک
پُر از جوانهي بيد و چراغ و ستاره شد
او نبود، رفته بود او
او رفته بود و فقط
روسريِ خيس پُر از بوي گريه بر نردهها پيدا بود.
آن روز غروب
من از نور خالص آسمان بودم
هي آوازت داده بودم بيا
يک دَم انگار برگشتي، نگاهم کردي
حسي غريب در بادِ نابَلَد پَرپَر ميزد
جز من کسي تُرا نديده بود
تو بوي آهوي خفته در پناهِ صخرهي خسته ميدادي
تو در پسِ جامههاي عزادارانِ آينه پنهان بودي
تو بوي پروانه در سايهسارِ ياس ميدادي.
يادت هست
زيرِ طاقيِ بازار مسگران
کبوتر بچهي بينشاني هي پَرپَر ميزد
ما راهمان را گُم کرده بوديم ريرا!
يادت هست
من با چشمان تو
اندوهِ آزادي هزار پرندهي بيراه را
گريسته بودم و تو نميدانستي!
آن روز بازار پُر از بوي سوسن و ستاره و شببو بود
من خودم ديدم دعاي تو بر بالِ پرنده از پهنهي طاقي گذشت
چه شوقي شبستانِ رويا را گرفته بود،
دعاي تو و آن پرندهي بيقرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشي شکسته نشستند.
حالا بيا برويم
برويم پاي هر پنجره
روي هر ديوار و
بر سنگ هر دامنه
خطي از خوابِ دوستتدارمِ تنهايي را
براي مردمان ساده بنويسيم
مردمان سادهي بينصيبِ من
هواي تازه ميخواهند!
ترانهي روشن، تبسم بيسبب و
اندکي حقيقتِ نزديک به زندگي.
يادت هست؟
گفتي نشاني ميهن من همين گندمِ سبز
همين گهوارهي بنفش
همين بوسهي مايل به طعمِ ترانه است؟
ها ريرا ...!
من به خانه برميگردم،
هنوز هم يک ديدار ساده ميتواند
سرآغازِ پرسهاي غريب در کوچهْباغِ باران باشد
می دانم
شعری از سید علی صالحی
خوانش بهزاد جعفرپور
زیر باران دی ماه روستای کرف پشته
#شعر_خوانی #بهزاد_جعفرپور #سید_علی_صالحی
Доступные форматы для скачивания:
Скачать видео mp4
-
Информация по загрузке: