حاج محمود کریمی - روضه (زیر سایه یه نخل نشسته بود)
Автор: Mahmoud Karimi
Загружено: 2019-09-02
Просмотров: 3135
اين قطعه مربوط به مراسم عزاداری شب سوم ماه محرّم در سال ۱۳۹۷ مىباشد كه در هیأت رایةالعباس (عليهالسّلام) اجرا شده است.
براى دسترسى به آثار حاج محمود كريمى، مىتوانيد به پايگاه اطلاعرسانی فطرس مراجعه نماييد.
http://fotros.ir
درصورتىكه به زبان دیگری مسلط هستيد، شما نیز میتوانید در ثواب نشر سهیم باشید. کافیاست ترجمه شعر اين قطعه را برای ما در دیدگاهها ارسال نمایید؛ تا به بخش زيرنويسها اضافه گردد.
متن شعر:
زیر سایهی یه نخل نشسته بود
آه سردی میکشید از ته دل
عمریه با خنده قهره انگاری
همه کشتیاش نشسته توی گل
نوههاش دور و برش حلقه زدند
گریههاش امونشو بریده بود
هیچکی تا زمونی که زنده بوده
خنده و خوشحالیشو ندیده بود
گوشۀ مقنعۀ گره زدش
میون گره یه گوشواره داره
میگه یادمه که گفتم اون روزا
بابام از سفر یه سوغات بیاره
واسه بچههاش شبا قصّه میگه
نوههاش با قصّه هاش میرن به خواب
همه خوابشون میره امّا خودش
میمونه با صد سوال بی جواب
یه شبی گریه میکرد و قصّه گفت
قصّهای که هیچ شبی نگفته بود
قصّهای که عین یه داغ بزرگ
توی اعماق دلش نهفته بود
قصّه نه یه جوری اعتراف میکرد
خیره مونده بود چشاش به آسمون
زیر لب میگفت که بیچاره شدی
دیگه آبرو نمونده برامون
گفت یه روز تو خونه بودیم که یهو
بابام اومد صدا زد پاشو پاشو
اسرارو دارن از راه میارن
لباسای نو بپوش پاشو برو
شهر شلوغه زیر دست و پا نری
برو روی پشت بوم خونمون
اسرا از کوچهی ما رد میشن
تا میان تو هم همون بالا بمون
من کوچیک بودم نمیدونم چی بود
که تموم شام بیرون اومدن
اسرا لباس پاره تنشون
عدهای به سمتشون سنگ میزدن
دختری میون دست و پا دیدم
چادرش پاره و صورتش کبود
سن و سالش مثل من بود ولی
بعد ها فهمیدم اون رقیه بود
سر باباش روی نیزه پیش روش
پشت سر روی زمین سر عموش
سر نوزادی شبیه قرص ماه
روی نی بود و سر نی تو گلوش
خون میومد از کنار دهنش
جای تازیونه بود روی تنش
به ماها گفته بودن خارجیان
گفته بودن که میخوان بفروشنش
روم سیاه خدا میدونه که چقدر
ما بدیم خیلی بدیم خیلی بدیم
روم سیاه بشکنه دستمون چقدر
به سر و صورتشون سنگ میزدیم
یادمه بردنشون خرابه و
شبای سرد و روزای گرم گرم
ولی ما همه توو خونههای خوب
بالش زیر سرامون نرمه نرم
یه شبی زد زیر گریه طفلکی
پاشد از خواب و صدا زد بابا جون
عمه خواب دیدم که بابام اومده
عمه جون به من بابامو برسون
دو تا سرباز اومدن با یه طبق
طبقو پیشه پاهاش زمین زدن
سر باباش توو طبق بود و میگفت
شامیها خیلی بدن منو زدن
گفت بابا چشام به راه خشک شده بود
گوشهی خرابمون خوش اومدی
من یتیمم تو امام عالمی
مثل بابات به یتیما سر زدی
گریه و خندشو اون شب میدیدم
پای پر آبلشو نشون میداد
سر باباشو بغل گرفته بود
لحظه لحظه داشت با گریه جون میداد
لب به لب های باباش گذاشت و گفت
من میمیرم ببریم یا نبری
یه دفعه تنها سفر رفتی بسه
عمرا این بار بذارم تنها بری
یادته چادر سرم کرده بودم
گفتی دخترم شبیه ماه شده
حالا با چشمای خوشگلت ببین
تنم از مشت و لگد سیاه شده
گوشم از گوشوارهها سبک شده
ولی سنگین شده با یه ضرب شست
دیگه من نمیشنوم کی چی میگه
مگه با لبخونی و حرکت دست
پیرزن قصّه به آخر نرسید
آه سردی وسط گریه کشید
گفت به بچههاش شما برید بگید
ظلمی که توو شام شد هیچکی ندید
اهل عصمت رو آوردن توی شهر
آبروی شهرو بردن عوضش
پسر فاطمه رو سر بریدن
دو تا گوشواره آوردن عوضش
گوشواره گوشوارههای تا به تا
حلقهها و خلخالای جور واجور
فهمیدم به زور گرفتن ازشون
که بابام گفت برو خون هاشو بشور
معجرای قیمتی آورده بود
بین هر کدوم یه مشتی موی سر
صاحب معجرا بین کوچهها
چادرای پاره پاره روی سر

Доступные форматы для скачивания:
Скачать видео mp4
-
Информация по загрузке: