ماجرای یک ایرانی در اردوگاه استالین
Автор: Deep Podcast
Загружено: 2025-07-23
Просмотров: 189968
چپگراهای ایرانی در جریانِ مبارزاتشون، مسیرِ عجیب و غریبی رو طی کردند. هر کدومشون داستاهای خاص خودشون رو دارند و معمولا خیلی زود مسیرشون از هم جدا شد. یعنی هیچوقت نشد که این گروههای چپگرا در یک جهت و یک مسیر حرکت کنند. یکی از جالبترین این داستانها مربوط به فردی میشه به اسمِ عطا الله صفوی.
لینک شبکهها مجازی :
Instagram: / deep.podcast
Telegram Channel: Https://www.telegram.me/deeppodcast
منبع : در ماگادان کسی پیر نمیشود نوشتهی اتابک فتحاله زاده
یک ایرانی در اردوگاه کارِ اجباری استالین
دکتر عطاءالله صفوی فرزند سید اسحاق در سال 1305 در ساری به دنیا اومد. هر چند جدِ پدریشون اهلِ اصفهان بود و مشخص نبود که به چه دلیل به ساری کوچ کردند. پدرِ عطا یعنی سید اسحاق ، در ساری فردِ شناختهشدهای بود. او با روسها و تاجران قفقازی کار میکرد. کارش هم بیشتر واردات قند و شکر و نفت از روسیه بود
تا پنج سالگی وضعِ مالی عطا عالی بود و از ثروتمندان ساری به شمار میرفتند. اما در همون خردسالی مادرش رو از دست داد. با مرگِ مادر ورقِ زندگی این خانواده هم برگشت و اوضاع و احوالِ مالیشون بد شد. در اصل اونا بد آوردن. یک کاروانسرایی داشتند و در اونجا نفت انبار میکردند. این کاروانسرا با تمامی ذخایر نفتش آتیش میگیره و از بین میره.
سید اسحاق برای حفظ آبروش زیاد از خونه بیرون نمیومد. اون دیگه نمیتونست بدهیهاش رو پرداخت کنه.
اون روزها دورانی بود که تازه داشتند راهآهنِ سراسری ایران رو میساختند. پدر عطا به عنوان سرکارگر واردِ این پروژه میشه. معمولا هم بین قائمشهر و بندر ترکمن جابجا میشد. فقط میتونست ماهی یکبار به خونه بیاد و به خانوادهش سر بزنه. از اونجاییکه دیگه امکان پرداخت بدهیها رو نداشت ناچار شدن خونه مجللشون رو بفروشن و به پشتِ قبرستانِ ملامجدالدین برن. خونهای که در حدِ یک اتاقِ کاهگلی بود و هیچ در و پنجرهای نداشت. تازه همین خونهی محقر، اجارهای بود.
روزها برای عطای هفت ساله سخت میگذشت. در همین سن بود که به مدرسه رفت. یک روز که داشت از مدرسه برمیگشت با یک صحنهی عجیب روبرو شد. دید که یک گاری دمِ درِ خونشون وایساده و پدر داره تمامِ وسایل رو بارِ این گاری میکنه.
اونا از ساری رفتن و به کیاکُلا مهاجرت کردند. به گفتهی عطا کیاکُلا بخشی از املاکِ شاهنشاهی در مازندران بود.
عطاء پایهی چهارم و پنجم و ششم رو در کیاکُلا گذروند. وقتی به سنِ بلوغ رسید فقر و بیکاریِ مردم در مازندران رو میدید. از اونطرف ماموران ژاندارمری بسیار مردم رو اذیت میکردند. این صحنهها برای عطای نوجوون خیلی دردناک بود. عطا همه چیز رو از چشمِ رضا شاه میدید به همین دلیل از همون سنِ نوجوونی کینهی شدیدی نسبت به رضا شاه پیدا کرد.
طبقِ خاطراتش، سه سال در کیاکُلا بود. دهقانها شب و روز کار میکردند اما اغلب گرسنه و بیمار بودند. بیشتر اونها بر اثر بیماری مالاریا جونشون رو از دست دادند.
در همین دوران بود که حزب توده جون گرفت. عطا با توجه به تفکراتی که داشت خیلی زود جذب این حزب شد.
بعد از جنگ جهانی دوم ارتش شوروی واردِ شمال شد و گرونی و کمبودِ نان افزایش پیدا کرد
بدبختیِ این خانواده تمومی نداشت. بعضی از افرادِ فامیل فوت کردند و پدرِ عطا ناچار شد بچههاشو رو بیاره پیشِ خودش چون کسی نبود ازشون نگهداری کنه. همهی اینا وضعیت معیشت خانواده رو سختتر میکرد. پدر همه چیز رو از چشمِ عطا میدید و هر وقت به مشکلی میخورد عطای نوجوون رو تنبیه میکرد.
هر چی که بود عطا با تمامِ سختی تونست درسش رو به پایان برسونه. خانواده هم بعد از سه سال از کیاکُلا به قائمشهر مهاجرت کردند. پدرش در اونجا نگهبانِ یک بیمارستان میشه.
اونزمان شمالِ ایران در اشغالِ نیروهای شوروی بود و بیمارستان شده بود غذاخوریِ سربازای شوروی. روبروی بیمارستان هم قصرِ رضاشاه بود که به اشغالِ نیروهای شوروی در اومد و شده بود خوابگاهِ سربازای شوروی.
قائمشهر در اون روزگار یک شهرِ کارگری بود. همین باعث شد حزب توده در این شهر خیلی قدرت پیدا کنه. حزب توده هفتهای یکبار در قائمشهر جلسه برگزار میکرد. عطا میگه تو اون چند سالی که قوای شوروی در ایران بودن، گراز و خوکِ وحشی شکار میکردند و اصلا پولی بابت گوشت به فروشندههای ایرانی نمیدادند.
علی آباد در زمان پهلویِ اول دهکدهای بین ساری و بابل بود. در این دهکده چنیدن کارخونه فعال بودند. اکثرِ کارگرها از مهاجران بودند. مهاجرانی که اصالتی ایرانی داشتند اما حکومت شوروی اونها رو از خاکِ خودش اخراج کرده بود و همهشون به ایران برگشتند. این افراد شرایط کاری سختی داشتند و حزب توده هم در مازندران نفوذ شد. همین قضیه باعث شد تعداد زیادی از این کارگرها به عضویت حزبِ توده در بیان. زمانیکه شوروی داشت این افراد رو به ایران برمیگردوند چند تا عاملِ نفوذی هم در بینشون حضور داشتند تا برای حکومت شوروی جاسوسی کنند.
شوروی از حزب توده تمام قد حمایت میکرد و امکاناتِ زیادی رو در اختیار این حزب قرار میداد. کلی نیرو هم که واردِ مازندارن کرده بودن. در بین تمامی شهرهای مازندران، بهشهر و قائمشهر بیشتر از هر جای دیگهای زیرِ سلطه حزب توده بود. حزب توده کاری کرده بود که هر روز در کارخونههای مازندران اعتصاب میشد.
این تبلیغات به قدری گسترده بود و تا جایی جلو رفت که حتی پسر عموی رضا شاه تودهای شد.
پسر عموی رضا شاه یعنی پهلوان با زبانِ مازندرانی در جمع مردمِ سخنرانی میکرد:
ای همشهریانِ عزیز، شب و روز با پای لخت و برهنه در شالیزارها تا زانو تویِ گل و لای میمانی و زحمت میکشی، عذاب میکشی، عرق میریزی تا برای زن و بچهت برنج تهیه کنی. ولی آخرش خوکهای بزرگ میآیند و همه محصولاتِ تو را میبرند و میخورند.
علیه خوکهای دو پا مبارزه کن، نان برای همه، کار برای همه، فرهنگ برای همه، آزادی برای همه، بهداشت برای همه. زنده با حزب توده ایران که مدافعِ این شعارهاست و مرگ بر سید ضیاء و قوام السلطنه. پیروز ب
Доступные форматы для скачивания:
Скачать видео mp4
-
Информация по загрузке: