بچه گربه ها به مدرسه میرن

📖 قصه شماره ۱۵ – شهر قصه

سلام بچه‌ها 👋
یک روز همه‌ی گربه‌های کوچک تصمیم گرفتن به شهر قصه برن؛ شهری پر از رنگ و داستان.

پیپو بازیگوش جلو دوید و گفت: «بیاین ببینیم اینجا چه ماجراهایی هست!»
لونای مهربون دست نیما رازدار رو گرفت و گفت: «با هم بریم، این‌طوری هیچ‌کس تنها نمی‌مونه.»
نیما رازدار آرام گفت: «هر قصه‌ای یک پیام داره، باید خوب گوش کنیم تا یاد بگیریم.»

در شهر قصه، بچه‌ها دیدن هر خیابون پر از قصه‌های تازه‌ست:
یک قصه درباره‌ی دوستی پرنده‌ها.
یک قصه درباره‌ی کمک کردن به همدیگه.
یک قصه درباره‌ی شجاعت بچه‌ها در برابر ترس.

خانم معلم که همراهشون بود گفت: «قصه‌ها فقط سرگرمی نیستن، هر کدوم چیزی به ما یاد می‌دن.»

بچه‌ها یاد گرفتن که:
قصه‌ها می‌تونن راه درست زندگی رو نشون بدن.
گوش دادن به قصه باعث می‌شه مهربون‌تر و دانا‌تر بشیم.
هر قصه مثل یک چراغه که راه آینده رو روشن می‌کنه.

در پایان روز، همه خوشحال بودن که شهر قصه رو دیدن و با دل پر از پیام‌های خوب به خانه برگشتن.

قصه شماره ۱۵ همین بود بچه‌ها 🌈
یادتون نره با پدر و مادرتون درباره‌ی قصه صحبت کنین و برامون کامنت بذارین 💬