Популярное

Музыка Кино и Анимация Автомобили Животные Спорт Путешествия Игры Юмор

Интересные видео

2025 Сериалы Трейлеры Новости Как сделать Видеоуроки Diy своими руками

Топ запросов

смотреть а4 schoolboy runaway турецкий сериал смотреть мультфильмы эдисон
dTub
Скачать

وقتی که همه چیز برای سامان به پایان رسیده بود!

Автор: کتاب باز

Загружено: 2025-11-20

Просмотров: 15

Описание:

«پیرمرد، فانوس و جادهٔ مه‌آلود»

شب از نیمه گذشته بود و مه غلیظی تمام جادهٔ کوهستانی را پوشانده بود. صدای باد میان شاخه‌ها سوت می‌کشید و تاریکی، چنان سنگین بود که انگار هیچ نوری اجازهٔ ورود به آن نداشت.
در این میان، سامان، جوانی سرگردان و خسته، با قدم‌هایی لرزان در مسیر حرکت می‌کرد. کوله‌پشتی نیمه‌خالی‌اش بر دوش، و هزاران فکر آشفته در سرش بود. او از شهر فرار نکرده بود…
فقط به دنبال پاسخی می‌گشت که مدت‌ها بود ذهنش را شکنجه می‌داد:

«واقعاً باید ادامه بدم؟ یا همه چیزو رها کنم؟»

چند ساعت بود که راه می‌رفت. بدون مقصد مشخص. بدون نقشه. فقط به امید اینکه در دل تاریکی شاید نشانه‌ای پیدا شود. اما هرچه بیشتر جلو می‌رفت، مه بیشتر می‌شد و دلش ناامیدتر.

ناگهان در فاصله‌ای دور، نقطه‌ای لرزان از نور ظاهر شد.
سامان اول فکر کرد شاید خیال است، اما نور آرام‌آرام نزدیک شد؛ مثل یک ستارهٔ کوچک که روی زمین راه می‌رود.

چند قدم جلوتر، از دل مه، پیرمردی نمایان شد. قامتی خمیده داشت، لباسی ساده بر تن، و در دستش فانوسی کوچک با نوری زرد و کم‌سو.

سامان نفس راحتی کشید و گفت:
«سلام پدرجان… تو این تاریکی تنهایی؟»

پیرمرد لبخندی زد که در نور فانوس گرم‌تر می‌شد.
«تنها؟ نه پسرم… آدم وقتی با خودش آشتی باشه، هیچ‌وقت تنها نیست.»

سامان نگاهی به فانوس انداخت و با تمسخر خفیفی گفت:
«این فانوسِ کم‌نور به چه درد می‌خوره؟ در این مه که چیزی دیده نمی‌شه.»

پیرمرد آرام فانوس را بالا گرفت.
نورش فقط چند قدم جلوتر را روشن می‌کرد.
نه بیشتر.

پیرمرد گفت:
«این فانوس قرار نیست همهٔ راه رو نشون بده. همین که قدم بعدی رو روشن کنه، کافیه.»

سامان با اخم گفت:
«ولی من مسیرمو گم کردم… نمی‌دونم باید کجا برم.»

پیرمرد لحظه‌ای سکوت کرد و پرسید:
«می‌دونی دنبال چی می‌گردی؟»

جوان آهی کشید:
«یه جواب… یه نشونه… یه دلیل برای ادامه دادن. راستش دیگه چیزی تو زندگی برام روشن نیست.»

پیرمرد سری تکان داد.
«می‌خوای چند قدم همراه من بیای؟ شاید تو این تاریکی چیزی پیدا کردی.»

سامان با تردید، اما از سر نیاز، همراه او شد.


---

قدم اول

با هر قدم، نور فانوس فقط تا حدی جلوتر را نشان می‌داد.
سامان عصبانی شد و گفت:
«چرا نورش بیشتر نیست؟ چرا نمی‌تونم بفهمم آخر این جاده کجاست؟»

پیرمرد پاسخ داد:
«اگر همهٔ راه رو یک‌جا ببینی، از سختی‌ها می‌ترسی، از پیچ‌ها ناامید می‌شی، و از طول مسیر خسته.
آدم فقط قدمی را که جلوی پاست می‌تونه برداره.
آینده همیشه مه‌آلود بوده، هست، و خواهد بود.»

سامان زیر لب گفت:
«ای کاش می‌شد همه‌چیز رو پیش‌بینی کرد…»

پیرمرد خندید:
«اگر می‌تونستی، دیگه زندگی معنایی نداشت پسرم.»


---

قدم دوم

چند دقیقه بعد، به رود کوچکی رسیدند. صدای آب آرامش‌بخش بود اما پلی روی آن نبود.
سامان گفت:
«باید برگردیم! نمی‌شه از اینجا رد شد.»

پیرمرد فانوس را پایین آورد.
نورش درست جایی را روشن کرد که سنگی بزرگ زیر آب قرار داشت.

پیرمرد گفت:
«وقتی نزدیک می‌شی، چیزهایی ظاهر می‌شن که از دور نمی‌دیدی.»

سامان با تردید روی سنگ گذاشت. سنگ بعدی کمی جلوتر زیر نور پیدا شد. و بعدی. و بعدی.

سامان با تعجب پرسید:
«تو از کجا می‌دونستی این سنگ‌ها هستن؟»

پیرمرد گفت:
«نمی‌دونستم.
فقط مطمئن بودم اگر حرکت کنیم، راه خودش رو نشون می‌ده.»


---

قدم سوم

آن‌سوی رود، باد شدت گرفت و مه چنان thick شد که حتی نور فانوس هم لرزان شد.

سامان گفت:
«فکر کنم فانوس داره خاموش می‌شه. اگه خاموش بشه چی؟»

پیرمرد فانوس را نزدیک سینه‌اش گرفت.
«این فانوس با یک چیز روشن می‌مونه… اعتماد.
اگر مدام بترسی، نورش ضعیف می‌شه.
اگه قدم برداری، قوی‌تر می‌شه.»

سامان خندید.
«مگه چراغ به ترس آدم واکنش نشون می‌ده؟»

پیرمرد گفت:
«چراغ نه… اما دل آدم چرا.»

سامان حرفی نزد.
اما در دلش چیزی تکان خورد؛ حسی شبیه امید.
قدم چهارم

پس از مدتی پیاده‌روی، به دوراهی رسیدند.
جادهٔ سمت راست شیب‌دار و ترسناک بود.
جادهٔ سمت چپ آرام‌تر به نظر می‌رسید.

سامان گفت:
«خب؟ کدوم رو بریم؟»

پیرمرد فانوس را جلو برد، اما هر دو مسیر در مه ناپدید می‌شدند.

«انتخاب با توست.»

سامان گفت:
«ولی تو بیشتر از من تجربه داری!»

پیرمرد گفت:
«تجربه من برای زندگی تو کافی نیست.
هرکس باید مسیر خودش رو انتخاب کنه.
من فقط فانوسم رو همراهت میارم… انتخابِ راه با توئه.»

سامان کمی فکر کرد و گفت:
«من مسیر سخت‌تر رو انتخاب می‌کنم. همیشه از سختی‌ها فرار کردم.»

پیرمرد با لبخندی عمیق گفت:
«این یعنی اولین قدم واقعی رو برداشتی.»

آخرین قدم‌ها

مسیر سخت بود. سنگلاخ. باد می‌وزید.
اما هر بار که سامان می‌ترسید، فانوس نور بیشتری پیدا می‌کرد.
انگار اعتماد او، فانوس را قوی‌تر می‌کرد.

سامان رو به پیرمرد کرد:
«عجیبه… انگار این فانوس زنده است.»

پیرمرد پاسخ داد:
«نورش همون ایمانیه که داخل تو روشن می‌شه. من فقط اونو نشونت می‌دم.»

سامان احساس کرد حرف‌های پیرمرد چیزی فراتر از یک نصیحت ساده است.

پایان مسیر

بالاخره مه کم‌کم کنار رفت و اولین نورهای آسمان، افق را روشن کرد.
آنجا… یک روستا بود با چند خانهٔ آرام، دودِ گرم از دودکش‌ها، و صدای حیوانات بیدار شده.

سامان با خوشحالی گفت:
«رسیدیم! تو از اول می‌دونستی اینجا یه روستا هست؟»

پیرمرد لبخند زد:
«من فقط تو این مسیر زیاد قدم گذاشتم.
اما این تو بودی که خواستی ادامه بدی.»

سامان چرخید تا تشکر کند…
اما پیرمرد دیگر نبود.
تنها فانوس روی زمین مانده بود.
فانوسی که نورش هنوز گرم و آرام می‌درخشید.

سامان فانوس را برداشت.
برای اولین بار فهمید که پیرمرد فقط یک رهگذر نبود…
او نمادی بود از همان چیزی که جوان مدت‌ها دنبالش می‌گشت:

امید، اعتماد، و روشنایی درونی.
   / @open_book7e  

وقتی که همه چیز برای سامان به پایان رسیده بود!

Поделиться в:

Доступные форматы для скачивания:

Скачать видео mp4

  • Информация по загрузке:

Скачать аудио mp3

Похожие видео

شاید همین امشب، باید یک بار دیگه به امید فرصت بدیم…چون شاید بهترین چیز دنیا باشه.»

شاید همین امشب، باید یک بار دیگه به امید فرصت بدیم…چون شاید بهترین چیز دنیا باشه.»

گربه سیاه اثر ادگار آلن پو🐱

گربه سیاه اثر ادگار آلن پو🐱

دختری که فکر می‌کرد عشق کافی‌ست…و سال‌ها بعد فهمید که زندگی، ترکیبی از عشق و عقل و واقع‌بینی است

دختری که فکر می‌کرد عشق کافی‌ست…و سال‌ها بعد فهمید که زندگی، ترکیبی از عشق و عقل و واقع‌بینی است

نویسنده ای که قلمش صدای فقرا و عدالت شد.

نویسنده ای که قلمش صدای فقرا و عدالت شد.

غروبِ بارانیِ یک پنج‌شنبه بود که نیلا برای فرار از سرما وارد کافی‌شاپ کوچکی شد.

غروبِ بارانیِ یک پنج‌شنبه بود که نیلا برای فرار از سرما وارد کافی‌شاپ کوچکی شد.

«وقتی سایه‌تو گم می‌کنی، یعنی خودتو فراموش کردی. پیدا کردنش یعنی پیدا کردن خودت.»

«وقتی سایه‌تو گم می‌کنی، یعنی خودتو فراموش کردی. پیدا کردنش یعنی پیدا کردن خودت.»

♥️داستان عاشقانه و زیبای سام و ماریا با پایانی غم انگیز❤️

♥️داستان عاشقانه و زیبای سام و ماریا با پایانی غم انگیز❤️

داستان ترسناک نجوای پشت دیوار

داستان ترسناک نجوای پشت دیوار

😑❤️عاشقانه ای از پسری که به خاطر بیماری خودش عشقش رو در آخرین ایستگاه جا گذاشت.،❤️

😑❤️عاشقانه ای از پسری که به خاطر بیماری خودش عشقش رو در آخرین ایستگاه جا گذاشت.،❤️

داستان های شیرین ملانصرالدین

داستان های شیرین ملانصرالدین

♥️♥️درد و دل دختر جوان عاشق که به عشقش نرسید ❤️❤️داستان واقعی

♥️♥️درد و دل دختر جوان عاشق که به عشقش نرسید ❤️❤️داستان واقعی

❤️❤️حکایت شیرین بهلول و مرد پینه دوز ❤️❤️

❤️❤️حکایت شیرین بهلول و مرد پینه دوز ❤️❤️

داستان فقر و عشق!

داستان فقر و عشق!

ای ساربان آهسته رو: غزل دلنشین سعدی با موسیقی آرامش‌بخش (۲۰ دقیقه اشعار سعدی و عطار)

ای ساربان آهسته رو: غزل دلنشین سعدی با موسیقی آرامش‌بخش (۲۰ دقیقه اشعار سعدی و عطار)

تو جیغ میکشی و‌ اون هم‌وحشت میکنه چون جوری پنهان کاریاش رو ریختم کف دستت که جیغ بنفش بکشی

تو جیغ میکشی و‌ اون هم‌وحشت میکنه چون جوری پنهان کاریاش رو ریختم کف دستت که جیغ بنفش بکشی

♥️♥️داستان واقعی اثبات عشق♥️♥️

♥️♥️داستان واقعی اثبات عشق♥️♥️

راز بیداری بین ساعت ۳ تا ۵ صبح | دعای قدرتمند صبحگاهی دکتر جو دیسپنزا

راز بیداری بین ساعت ۳ تا ۵ صبح | دعای قدرتمند صبحگاهی دکتر جو دیسپنزا

ساده منم، باده منم، از همه‌جا رانده منم (مولانا با صدای عشق)

ساده منم، باده منم، از همه‌جا رانده منم (مولانا با صدای عشق)

اگر اشتباهی کردی و دیر به فکر جبران افتادی، باز هم ارزش دارد؛ چون تا وقتی نفس می‌کشی، فرصت هست.

اگر اشتباهی کردی و دیر به فکر جبران افتادی، باز هم ارزش دارد؛ چون تا وقتی نفس می‌کشی، فرصت هست.

جان من و جان تو بسته‌ست به هم | ۲۵ دقیقه موسیقی عرفانی با مولانا

جان من و جان تو بسته‌ست به هم | ۲۵ دقیقه موسیقی عرفانی با مولانا

© 2025 dtub. Все права защищены.



  • Контакты
  • О нас
  • Политика конфиденциальности



Контакты для правообладателей: [email protected]